*سوته دل* ::
دوشنبه 86/12/6 ساعت 5:27 عصر
سر درد ... ولنتاین ... دیپلماسی
وحشتناک سردرد داشتم . کلاس مصاحبه تموم شده بود و می خواستم برم خونه . تا دم در جام جم با یکی از بچه ها همراه شدم . بعد فهمیدیم تا یه جایی مسیرمون به هم می خوره . به خواست دوست گرام و از سر رودرواسی و اکراه ، اتوبوس رو برای رسیدن به مقصدم انتخاب کردم . فکر می کنم 6 ماهی بود که سوار اتوبوس نشده بودم . وای که چقــــــــــــــــــــــدر این اتوبوس و تکوناش زجر آوره !!! با اون ترمزا و تکونای وحشتناک ، سردرد وحشتناکم ، وحشتناکترم شد ... خیلی خسته بودم ؛ چون دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و صبح ساعت 8 خواب نازنین رو رها کردم .
بازم ترافیک ... به نظر من اسم " تهران " برای این شهر پایتخت کمه ." تهران ترافیک " برازندشه !
آخــــــــــــــــــــــــــــــــــیش ... بالاخره رسیدم میدون ونک . از دوستم جدا شدم و دیگه می تونم اتوبوس ، بلای جونمو ترک کنم . بالاتر از ایستگاه یه کیوسکی بود . مثل کیوسکی نزدیک جام جم ، همه جور مجله و هفته نامه و روزنامه جلوش پیدا می شد . با این تفاوت که کیوسکی نزدیک جام جم ، همشهری دیپلماتیک نمی یاره و اونجا تونستم بالاخره یه دونه پیدا کنم . همچین که پیداش کردم ذوقم در اومد . یکی بیشتر نداشت . داغون و آش و لاش بود ، اما خب ، از هیچی که بهتر بود . یه بارون حسابیم تمام حرف حساب دیپلماتیکشو نقش بر آب کرده بود و قیافه صاف و صوف " هیلاری کلینتون " رو بدجور چروک انداخته بود و تو اون چین و ماچین هاش ، " سوخت سیاستش " خیلی تو چشم می زد !!! چند تا هم روزنامه خریدم .
این کفشه تازگیا خیلی اذیتم می کنه . پاهام تاول زده . دیگه عمرا بپوشمش . داشتم از درد پا می مردم . نمی دونم امروز چرا هر چی درد و بلا بود ، همش خراب شده بود سر من ؟ با زور راه می رفتم .
ولنتاین .... روز عشق ... خیابونا پر از قلب و کلمه “ Love” آویزون سر در مغازه ها بود و همین طور پر از دخترا و پسرایی که شـــــــــــــــــــــــاید دنبال عشق می گشتن . اونم تو مغازه ها !!! خندم گرفته بود . یه خنده تلخ . هدیه های روز عشق برای عشاق : " عروسکای پارچه ای ، قلب قرمز مخملی Made In China ، یه جعبه شکلات ، یه قلب کاغذی چسبیده شده به چوب حصیر ، کارتای موزیکال با آهنگ دنده عقب نیسانای آبی خفن ، .... . همین ؟ عشق همینه ؟ چه عشقـــــــــــــــی !!! چه ارزون و راحت پیدا می شه ، اما خداییش نه ... دیگه خیلی بی انصافیه . کمه کم باید 20 تومنی پیاده بشی ، اما خب تو این شهر شلوغ جا مونده از همه چی که همه تو این روز عشقی ، دنبال عشق می گردن ، بازم خوبه ... ولی ماشالا معلومه همه مایه دارنا ! دلم به حالشون می سوخت که اون ور آبیا خوب گذاشته بودنشون سر کار ، اما این وسط مغازه دارا رو بگو چه کیفور بودن ... از پشت ویترین مغازه که قیافشونو تماشا می کردم ، چشاشون برقی می زد از خوشحالی که نگو ...
پیرزن نشسته بود دم در مغازه . تو کاسش یه 25 تومنی و یه 50 تومنی بیشتر نبود .تو روز عشقی ، 75 تومن بیشتر گیرش نیومده بود . شایدم مثل بقیه پیرزن هم دنبال عشق می گشت که کاسش خالی بود !!! پول خرد نداشتم بهش بدم . با آهی از کنارش گذشتم ، اما هنوز حواسم پیش اون هدیه ها و اون دخترا و پسرا و اون مغازه های لوکس و اون روز ... بود .
با خودم گفتم :" چرا ما ایرانیا دوست داریم فرهنگ و تمدن زیبامون رو که هیچ تمدنی تو دنیا به گرد قدمتش نمی رسه ، با فرهنگ یه مشت اروپایی تازه به دوران رسیده که فرهنگ و تمدن رو حتی نمی تونن به زبون خودشون درست تلفظ کنن ، عوض کنیم ؟ مگه ما خودمون روز عشق نداریم ؟ 5 روز دیگه ، روز عشق خودمونه ... سپندار مذگان ! "
بازم سردرد ... مثل اینکه زیادی داشتم به مغزم فشار می یووردم و فلسفه می بافتم و افاضات می کردم که طاقت نیوورد ! بی خیال شدم . حالا فکر کلاس اومده بود تو سرم : " خدایی بازم استاد هاشمی . بنده خدا اسمش تو سختگیری بد در رفته . خانم زرگر که پوست می کنه . باید برای جلسه دیگه کلی کار انجام بدم و خبر تهیه کنم . "
از ایستگاه اتوبوس تا خطی های گوهردشت 10 دقیقه ای راه بود . امان از این اتوبوس و دردسراش !!! وقتی رسیدم به ایستگاه ، بازم یه صف طویل پیدا بود ، اما این بار صف تاکسیایی که انتظار مسافرا رو می کشیدن ! بازم جای شکرش باقی بود که نمی خواستم کلی علاف ماشین بشم ، اونم با اوضاع سردرد و کفشی که من داشتم ! یه آقا جلو نشسته بود و حالا باید منتظر می شدم ببینم خانمی میاد سوار شه یا نه ... خدا رو شکر همون موقع دو تا خانم اومدن و سوار شدیم و تاکسی راه افتاد . رادیوی تاکسی مثل همیشه روشن بود . خیلی گشنم بود . صبح فقط یه لیوان شیر خورده بودم و شیکمم حسابی به قار و قور افتاده بود . یاد بیسکویتی افتادم که خانم زرگر زحمتشو کشیده بود و تو کلاس بهمون داده بود . در کیفمو باز کردم که دیدم یه شیرین عسلم تو کیفمه . یادم افتاد دیشب گذاشته بودمش تو جیب پشتی کیفم که واسه ظهر بخورمش . کلــــــــــــــــــــــــــــــی ذوق کردم و مثل قحطی زده ها تند و تند خوردمشون . ته دلمو گرفتم و ضعفم افتاد . بعد از چند دقیقه یادم افتاد چه بی ادبی ای کردم و اصلا به همسفرام تعارف نکردم . حالا عذاب وجدانم اومده بود سراغم ! سردرد ولم نمی کرد . بدبختی عادت خوابیدن تو ماشینم ندارم . مجله رو درآوردم تا یه سری به سیاست بزنم . مقاله ها و مطالبش طولانی بودن و سردرد ، حوصله رو ازم گرفته بود . چشمام از بی خوابی سیاهی می رفت . با این اوصاف ، خودمو مجبور کردم یه چیزی بخونم . رفتم سراغ بخش امریکای شمالی ، مقاله " رقابت سرمایه داران " ، در مورد انتخابات ریاست جمهوری امریکا . تا نصفه خوندمش و دیگه نتو نستم ادامه بدم . ترجیح دادم کتاب کوچیکی که تو کیفم بود روبخونم : " مجلس ششم از نگاه اصلاح طلبان " . بازم اون مطالبش کوتاه بودن و قسمت بندی شده بودن و می شد راحت تر به نتیجه و پایانش رسید و آدم خسته رو کمتر خسته تر می کرد . وسطای خوندن بودم که موبایلم زنگ خورد . دختر خالم بود . یه هفته است که قراره واسه این بنده خدا از مشاوره وقت بگیرم که همش یادم می ره . خلاصه با کلی معذرت خواهی و بهونه تراشی ، بیچاره رو پیچوندم . رادیوی ماشین هنوز روشن بود . اخبار پشت اخبار . آقای راننده و اون آقای مسافر شروع کردن به صحبت کردن . دوست داشتم هم رادیو خاموش بود ، هم مسافرا ساکت بودن ، اما از اون اول که سوار تاکسی شدم هم رادیو روشن بود ، هم اون دو تا خانم که کنارم نشسته بودن مدام با هم صحبت می کردن . داشتم دیوونه می شدم . بحث دو تا آقا بالا گرفت . یه دفعه اون دو تا آدم معمولی تبدیل شدن به دو تا کارشناس سیاسی ! یکی می گفت و اون یکی تأییدش می کرد . بین خودمون بمونه ؛ بیشتر وقتا هم به خاطر اینکه هم رنگ هم بشن ، حاضر شدن رو عقایدشون پا بذارن . از لحن صحبتشون تابلو بود ، جون خودم ! خلاصه اون بحث های کارشناسانه سیاسی ، جاشو داد به غر زدن ها و نالیدن ها و ... خندم گرفته بود . حالا مگه می تونستم خودمو کنترل کنم !!! با خودم فکر می کردم : " درسته باور کردنش سخته ، اما این دو نفر آدم شاکی و ناراضی ، همون مردمی هستن که یه هفته پیش ، تو اون راهپیمایی عظیم شرکت کردن و از این دولت و مملکت و ارزش هاش دفاع کردن . مردم ما خیلی با حالن به خدا ..." صحبتای اون دو تا خانم هم تمومی نداشت . آه دل یکیشون ، ماشین بخاری روشن گرم رو ، حسابی داغ کرد ؛ اونقدر که مجبور شدم شیشه رو بکشم پایین . اون دو تا آقا هم همچنان به هم اطلاعات سیاسی درست و غلط پاس می دادن و حسابی به خاطر داشتن اطلاعاتشون که خیلی جالب و البته خنده دار بود ، به هم فخر می فروختن !!!
دلم می خواست خونه بودم و رو تختم تخت می خوابیدم . راننده هم صحبتای دیپلماتیکش حسابی داغ شده بود و انگار یادش رفته بود پدال گازی هم زیر پاش هست . می خواستم از درد داد بزنم . دیگه نمی دونستم چه جوری خودمو سرگرم کنم که این سردرد و گذر کند زمان و این سر و صداها آزارم نده ... فقط به بیرون زل زده بودم و هی خاطره از ذهنم می گذروندم . مسیر حداکثر 40 دقیقه ای رو ، 1 ساعته اومدیم . بالاخره رسیدیم .
وقتی رسیدم خونه ، مثل جنازه افتادم رو زمین . اصلا حوصله لباس عوض کردنم نداشتم . دلم یه لیوان آب خنک خنک می خواست . چند تا لیوان خوردم و خیلی بهم چسبید . خیلی سردرد داشتم و خوابم می یومد . گوشیمو خاموش کردم و به اهل بیت سپردم که هر کی زنگ زد و با من کار داشت ، بگید 9 به بعد زنگ بزنه . جای همه اونایی که کمبود خواب دارن خالی !!! از ساعت 3 و نیم تا 10 دقیقه به 8 ، تووووووووووووووپ خوابیدم . با زنگ در بابا از خواب بیدار شدم که همیشه از سر عادت ، 2 تا پشت سر هم می زنه . طبق روال همیشگی ، وقتی بابا می یاد ، سفره شام پهن می شه و همه خانواده دور هم می شینیم و شام می خوریم و خبر " 20 " رو تماشا می کنیم و منتظر " 20:30 " می شینیم . آخ که چه شامیه شامای ما ! یه شام با دست پخت بی نظیر مامان با انواع و اقسام دسرهای سیاسی و اجتماعی و ... بعضی وقتا تلخ و گاهی شیرین و کمتر ملس !!!
سردردم خوبه خوب شده بود . تازه انرژی گرفته بودم . ماجرای تاکسی رو برای خانواده تعریف کردم و حسابی هم خندیدن ، هم تأسف خوردن .
شب منم آرومه . الان که دارم می نویسم ساعت از 2 نیمه شب هم گذشته ، اما جز بابا همه بیدارن . مامان تو آشپزخونه مشغوله و 2 تا داداشا سر کتاباشون . منم که مشغول نوشتنم . کم کم هوا داره گرم می شه . رادیاتور اتاقمو تا آخر بستم و پنجره اتاقمو باز گذاشتم . هوای اتاقم بهاری شده . بارون نم نم می باره و خبری از ماه نیست ... باز هم یه بهار دیگه داره می یاد و یه زمستون دیگه باید بره ... چه زود گذشت !!!
دل من حالش خوشه ؛ خوشترش کن()